سوغاتی پیاده روی

آخرهای مسیر بود.من و مستخدم و عکاس کنار هم بودیم

اهالی منطقه را دیدیم که با بطری ها و ظرف های کوچک و بزرگ آمده اند و دارند خاک پای زائرها را جمع می کنند!!می بردند به زمن های کشاورزی و مزرعه هایشان.می گفتند این خاک،برکت می آورد

ما هم تصمیم گرفتیم جمع کنیم.مخصوصا که زمین خاکی بود...

قسمتی از آن خاک را نگه داشتم برای قبرم!

و قسمتی دیگر بعد از برگشت...

کارت پستال هایی درست کردم که رویشان عکس هایی از پیاده روی بود که خودم انداخته بودم.و داخلش پلاستیک کوچکی که خاک داشت..و نوشته بودم"خاک پای زائرانی که کیلومترها پیاده رفتند تا اربعین را در کربلا باشند"

آدم هایی که این سوغاتی را بهشان دادم بسی مشعوف شدند


http://nokte.blog.ir/

ماه تاب

تعدادی عکاس همیشه توی بین الحرمین هستند که عکس بگیرند و فردایش یا همان عصر به تو تحویل دهند


بالای یکی از درب های ورود حرم حضرت ساقی نوشته"السلام علیک یا قمر العشیره"

شب مهتابی فوق العاده ای بود

نگاه که کردیم ،ماه،درست در امتداد  همین عبارت بود توی آسمان

شکسته و بسته به  عکاس فهماند که عکسش را بگیر

راضی نشد

خودش دوربین عکاس را گرفت و عکسی انداخت

عجب تقارنی....

ای نامه که می روی به سوی حسین...

از جانب من ببوس روی حسین



شب شهادت "پیام بر"حسین است

دوسال پیش!

روز قبل از عرفه بود.یعنی دقیقا همین امروز .دو سال پیش.ما در مسجد کوفه بودیم.خیلی ها طبق روایات و اینها که چقدر ها زیاد ثواب دارد نماز خواندن مستحبی،مشغول نماز بودند...ما ولی نشستیم کنار ستون روبروی منبر.روبروی محراب...و امام را متصور می شدیم که دارد با مردم کوفه حرف می زند.و خواندن خطبه نهج البلاغه را به همه اعمال مستحبی ترجیح دادیم...امام داشت حرف می زد و ما بچه های نسل ها این طرف تر،داشتیم گوش می کردیم

چه دلتنگی عمیقی..."عمیق برای این دلتنگی،نارساست!

شایستی بی ربط:

چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کردن،سخن خدا شنیدن

جای امن!

اولین باری که به کربلا رفتم محل اقامتامان  روبروی باب الراس بود.یعنی در حدی نزدیک حرم که در محدوده بازرسی بودیم.مسول کاروان هم جناب وافی بود.که آن زمان نشریه خیمه زیر دستش بود.

ما را بردند خیمه گاه.و از وقتی که رفتم و چهارتا خیابان دوروبر را یاد گرفتم ..ول نمی کردم این جای امن را...شاید خیلی ها وقت خالی که گیر می آوردند ترجیحشان صحن و سرا بود یا که بین الحرمین...من ولی گیر کردم  به در و دیوار خیمه گاه.به حس و حالی که می داد.زمان را که زیر پا می گذاشتی  علمدار  بود  در ورودی خیمه گاه  و قلب خیمه ،چادر ارباب بود و حضرت صبر.آن پشت هم علی بن الحسین و قاسم بن الحسن علیهما السلام

دور و بر هم که پر بود از نور .از آن ها که برگزیده تاریخ بودند...

حالا ببین  دلم نباید گیر می کرد؟

برکت در وسعت!

بقیه مانده بودند توی هتل که دعای عرفه را آنجا بخوانند.ناگفته می دانستند که تا کوچه پس کوچه های اطراف حرم هم پر است از آدم هایی که بساطشان را پهن کرده اند که دعای عرفه بخوانند.با این حساب "هتل"هم می شد اطراف حرم!از لابلای جمعیت رسیدیم به یکی از کفشداریها.داخل یک دانه صحن اباعبدلله پر بود.پر به معنای واقعی!!ولی واقعیت در ذهن ما کجا و آنچه اتفاق می افتاد کجا؟!چند دقیقه هاج و واج ایستاده بودیم و جمعیت را می دیدیم که چطور می رفتند داخل صحن و "جا"می شدند!!کفشداری خیلی وقت بود که دیگر کفش نمی گرفت.روز عرفه بود.روز زیارتی امام حسین ...کفشهایمان را انداختیم زیر کلمن ها.رفتیم داخل صحن.داخل بهشت...و خواسته و ناخواسته وارد صفی شدیم که به طرف حرم می رفت...

کی فکرش را می کرد؟!که روز عرفه بشود زیارت کرد به آن دلچسبی!

ما و زوجین!

این عادت کی از سرم می پرد خدا می داند ،که وقتی بخواهم جایی بروم از قبل خبر بدهم؟!

راستش هیجان شگفت زده کردن آدم ها را خیلی بیشتر از نظم حاصل از هماهنگی می پسندم!

ولی عجب حالی می دهد

وقتی به یاد کربلای پیاده به طور خیلی یهویی با پدر و مادر گروه به رستوران عربی البیک بروی و پیتزای پپرونی بخوری!با کمبو!!!!بعدش هم فالوده شور و شیرین!!

خاطره پیاده روی زنده کنی و از حال هم خبردار شوی...


همین جا از پدر و مادرگروه تشکر می کنم.که همچنان پدر و مادرند!مخصوصا در امر خطیر شوهر دادن و زن گرفتن برای بچه هایشان!



در آغوش خورشید!

حکمتش را نمی دانم ولی وقتی می رفتم داخل صحن و سرا یا که از کنار روضه خوانی می گذشتم،از حضرت آفتاب،برات کربلا می خواستند...با روضه ساقی!


پسر هیجان انگیزی با سبیل هیجان انگیزتر!کفترهایش را داخل نایلون بزرگی انداخته بود و آورده بود صحن انقلاب.کنار سقاخانه رهایشان کرد....همیشه وقتی به کفتربازها فکر می کردم می دانستم که وابستگی عجیبی به این پرنده ها دارند...عجب دلی کنده بود از وابستگی اش!

شنیده ام برات کربلا می دهی...

دارم می آیم ...حضرت آفتاب

کوله بار

حس عجیبی بود وقتی قرار بود برای سه روز مسیر و سه روز اقامت کربلا،بار ببندیم

باید فقط به ضرورت ها اکتفا می کردیم.بارسنگین،مانع راه بود

فک کنم سبک ترین کوله اردو را بار می کشیدم!و همان را هم به سختی!روی سر و توی بغل و به هر نحوی که به شانه ها فشار نیاید!

دکتر کاروان با ما بود-دانشجوی پزشکی که کمک کار دکتر اصلی کاروان بود-و گروهمان کوله ای اضافی داشت.که محموله دوا و پماد و این چیزها بود.یادم نمی رود که روی بارکشیدن آن کوله اضافی،بحث می شد که از هم سبقت بگیرند

آنجا،گذشت،حرف اول را می زند

آن جاده ها مسیر زینب است....